tanha

Tuesday, November 29, 2011

اي مرغ سحر چو اين شب تار
بگذاشت زسر سياهكاري
وز نفحه روحبخش اسحار
رفت از سرخفتگان خماري
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبه نيلگون عماري
يزدان به كمال شد پديدار
و اهريمن زشت خو حصاري
يادآر زشمع مرده يادآر
posted by baharnarenj at 11:22 0 comments

Monday, November 21, 2011

آقای محترم من اینجا آمدم دنبال شما بگردم. شما خوابهای من را پریشان کرده اید. البته که همه خوابهای من به خودی خود پریشان هستند ولی سهم شما این روزها هیچ نمی دانم چرا اینقدر بیشتر است.

posted by baharnarenj at 10:31 0 comments

Thursday, August 04, 2011

داشتم آرشیو اینجارو میخوندم. بعد دیدم چه قققققققققققققققدددددددددددددددددرررررررررررررررر عوض شدیم هممون!
posted by baharnarenj at 13:09 2 comments

آپ میکنیم
posted by baharnarenj at 12:38 0 comments

Tuesday, December 21, 2010

توی نعلبکی یک نفر می رقصید. نمی رقصید که، سماع می کرد. موهاش را جمع کرده بود و دستهاش را برده بود بالا و می چرخید دور خودش و دایره ی بزرگی درست می کرد بس که خودش اصلن نرم و نازک نبود به قول شهلا. نرم که یعنی میدانم بود اما نازک نبود. به هر حال دایره بزرگ بود و چرخیدنش همه نعلبکی را گرفته بود انقدر که حتی برای یک نقطه دیگر هم جا نبود آن تو.
تا جایی که یادم می آید دنبال تو نمیگشتم آن روز اما از آنجایی که همه می دانند به یاد من اعتمادی نیست و من هم همیشه دنبال تو می گردم مطمئن نیستم به این حرفم. اما این یکی را می توانم خوب خوب مثل نقاشی بیاورم جلوی چشمم. زن دامن خیلی بلندی داشت. به قدری بلند که نرم چرخیده بود و سرش می رسید به دامنش. روی دامنش تا همان کنار سرش که گفتم برایت، زن ها ایستاده بودند. زن های بلند با موهای در باد، زن های کوتاه فرورفته درخود با پیراهن یا بی پیراهن همه کنار هم. گفته بودم که، روی دامن ایستاده بودند یعنی از روی دامن شروع می شدند، پر رنگ. بعد کم کمک رنگ می باختند تا برسند به سر. روی سر رد محوی بود از زنان بی آرام و خاموش تا دیگر نمی شد بفهمی چی می بینی. من توی همه ی این زن ها گشتم دنبال خودم. گشتن نمی خواست همه شان من بودم جمع شده توی آن آخری که شبیه آدم هایی بود که توی اسکیس ها می کشیم. خلاصه و مختصر. یک تنه و یک سر گرد، شاید هم نقطه بالای سرش و همین، تمام. من داشتم فکر می کردم که توی تاریکی همه آمده ایم بیرون و صف کشیده ایم. اما آن بین، همان بین اندام چرخ خورده پیرهن برتن آن زن، خورشید از پشت کوه می آمد بیرون. لحظه طلوع بود. من منتظرم
posted by baharnarenj at 22:23 0 comments

Sunday, September 26, 2010

بچه که بودم یه کتاب داشتم که توش زمستون بود و یه خرگوشی که می گشت دنبال یه جا که بخوابه توش تا خود بهار. هرجا میرفت سرد بود یا سر و صدا بود یا خطر داشت. اونوقت خرگوشه یه سوراخ کند تو زمین و رفت خوابید توش. بهترین جای عالم! زیر پتوی نرم برف. من هر شب به اون جای زیر زمین انقدر فکر می کنم تا خوابم بگیره. دلم می خواست دونه بودم. میرفتم زیر زمین می خوابیدم. بهار که می شد بیدار می شد می دیدم جوونه زدم، ریز و سبز. نمیشه اما
posted by baharnarenj at 21:25 0 comments

Thursday, September 09, 2010

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
*
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
*
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین، عقربک های فواره در صفحه ی ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
*
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
*
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو، بیدار خواهم شد
*
و آن وقت
حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم، و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم، و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آرامشی بست
*
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مراق رسالت تراوید
*
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید
posted by baharnarenj at 22:09 0 comments